به گزارش تابناک قزوین؛ مرتب عرض و طول راهرو را طی میکند. گاهی از پلهها پایین میرود و انگار پشیمان شده باشد با تردید برمیگردد. در نهایت دلش را به دریا میزند و از من میپرسد: شما هم قرار دارید؟ بلهای میگویم و مطمئن میشوم مصاحب امروزم مثل خودم به موقع سر قرار آمده است.
طولی نمیکشد که هر دویمان در اتاق مصاحبه روبروی هم مینشینیم. در حال آماده کردن ضبط صوت، کاغذ و قلم هستم که متوجه میشوم کمی نگران است. درست مثل من که امیدوارم هردویمان لحظات خوب و مفیدی را در این نشست تجربه کنیم.
خودم را معرفی میکنم و از او هم میخواهم من را بیشتر با خودش آشنا کند. سعید حاجیزاده که حالا بیشتر به احوالات خودش مسلط شده باب صحبت را اینطور باز میکند: 42 ساله و اهل تاکستان هستم. 27 سال سابقه کار در آموزش و پرورش را دارم و در حال حاضر در مرکز شهرستان تاکستان مشغول کار هستم.
منتظر است به اصل موضوع بپردازیم. به انتظارش پایان میدهم و از او در رابطه به احسان بزرگش میپرسم_ اهدای یک کلیه به جوانی 18 ساله_موضوعی که یک هفته است ذهنم را مشغول کرده و علاقه دارم بیشتر درباره آن بدانم.
تمام مسافران اتوبوس جان باختند....بجز من
سعید حاجیزاده، داستان بزرگترین واقعه زندگیاش را آغاز میکند: درست 15 سال پیش قبل از تمامی این اتفاقات، در مسیر رفتن به دانشگاه، هر روز تابلوی انجمن بیماران کلیوی را میدیدم و با خودم فکر میکردم چقدر خوب است که آدم شجاعت اهدای عضوی از بدنش را به یک همنوع نیازمند داشته باشد.
سال 80 من در دانشگاه زنجان تحصیل میکردم. دی ماه همان سال در حالیکه با اتوبوس عازم شهر محل تحصیلم بودم آن اتفاق وحشتناک افتاد. متاسفانه اتوبوس با یک دستگاه تریلی که بار ورق آهن داشت تصادف شدیدی کرد و از تمام مسافران اتوبوس تنها من زنده ماندم. عمق فاجعه به حدی بود که روزنامههای وقت از آن به عنوان شدیدترین تصادفی که تا به حال اتفاق افتاده یاد کردند.
البته من هم به شدت مجروح شدم و با ورود قطعهای آهن به ناحیه شکمم، به کما رفتم. نیروهای امدادی من را هم به همراه اجساد به بیمارستان زنجان منتقل کردند و در آنجا کاملا اتقاقی متوجه شدند زنده هستم. از آنجا به بیمارستان شریعتی تهران منتقل شدم و بعد از یکماه از کما خارج شدم. در تمام این مدت خانوادهام هیچ اطلاعی از وضعیتم نداشتند و تصور میکردند در دانشگاه هستم.
من و تشکر از خداوند
در بیمارستان که بودم با چند تن از بیماران کلیوی آشنا شدم و همانجا تصمیم گرفتم به شکرانه عمر دوبارهای که خداوند به من عطا کرده یک کلیهام را به نیازمند آن اهدا کنم و به این وسیله از خداوند تشکر کنم.
از همکارانم شنیده بودم یک دانشآموز 18 ساله از اهالی دانسفهان نیاز مبرمی به کلیه دارد. با علم به این موضوع به انجمن بیماران کلیوی تاکستان مراجعه کردم و از آنها خواستم با روح الله قموشی تماس بگیرند. با انجام آزمایشات مربوطه کارها به سرعت پیش رفت و به خواست خداوند من موفق شدم یک کلیهام را به نیازمند واقعی آن اهدا کنم.
همسرم در ابتدا با این کار به شدت مخالفت کرد اما وقتی متوجه شد تصمیمم به جز احساسات انسانی مبنای شکرگزاری قلبی دارد پذیرفت و در این راه خیلی به من کمک کرد.
15 سال سکوت
مدتها از این ماجرا گذشت و من 15 سال این موضوع را از همه حتی خانوادهام مخفی کردم و تنها همسرم اطلاع داشت. تا اینکه 2 سال پیش برای خدمت به شهر جم در استان بوشهر رفتم. در آنجا به دلیل گرمای هوا مایعات زیادی مصرف میکردم و این موضوع برای همکارانم تعجب آور بود. علت را جویا شدند و من برایشان توضیح دادم که چون یک کلیه ام را به یک دانشآموز اهدا کردم بدنم به آب بیشتری نیاز دارد.
یکی از همکاران که در نشریه آینه جم کار میکرد اجازه خواست این موضوع را برای فرهنگسازی سنت حسنه اهدای عضو رسانهای کند و من پذیرفتم. بعد از آن این موضوع به سرعت در فضای مجازی منتشر شد تا اینکه امسال به برنامه ماه عسل دعوت شدیم.
وقتی تصمیم به انجام این کار گرفتم، بودند افرادی که از من خواستند در ازای چنین کاری، مبلغی را از خانواده پذیرنده کلیه طلب کنم اما من قبول نکردم و تنها پولی که خانواده آن دانشآموز پرداخت کردند هزینه آزمایشات و انجام عمل پیوند بود.
بعد از پیوند هیچگاه مریض نشدم
شاید غیر واقعی به نظر برسد اما به برکت همین تصمیم حال جسمی و روحی من بسیار خوب است به طوری که 15 سال است نه مریض شده ام و نه به دکتر مراجعه کردهام و به نظرم این موضوع چیزی جز لطف خداوند نیست.
گرم صحبت هستیم که در اتاق باز میشود. مردی حدود 30 ساله وارد میشود و با لبخندی که به آقا سعید داستان میزند کنار او مینشیند. اینجا متوجه میشوم قرار است طرف دیگر ماجرا را از زبان نوجوان 15 سال پیش و جوان 34 ساله امروز جویا شوم.
از 11 سالگی مشکل نارسایی کلیه داشتم
روح الله قموشی متولد سال 62، دانش آموخته رشته فقه و حقوق از شهر دانسفهان از توابع شهرستان بوئین زهراست و در یک شرکت تعاونی دامداران مشغول کار است و داستان زندگی پر فراز و نشیب خود را اینطور آغاز میکند: از 11 سالگی با بیماری نارسایی کلیه دست و پنجه نرم میکردم و تا 18 سالگی تحت درمان بودم. بارها بستری شدم تا اینکه در 18 سالگی پزشکان تشخیص دادند تنها راه ادامه کار اینست که دیالیز شوم.
از آن روز به بعد از یک روز درمیان به بیمارستان بوعلی سینای قزوین مراجعه کرده و دیالیز میشدم. این فرآیند 6 ماه طول کشید. فاصله یک ساعت و نیم شهرمان تا قزوین، وضعیت مالی نه چندان مناسب، هزینه دارو و درمان، نداشتن بیمه، درد شدید انجام دیالیز و ...شرایط را برایمان خیلی سخت کرده بود. این شرایط آنقدر سخت بود که هر لحظه مرگ را جلوی چشمانم میدیدم و این موضوع ارتباطم را به خدا خیلی نزدیک کرده بود.
سختی کار به جایی رسید که ما به توصیه یکی از پزشکان به فکر پیوند کلیه افتادیم. در سال 80 حدود 3 میلیون تومان پول برای انجام این کار نیاز بود و ما حاضر بودیم به هر قیمتی شده حتی با قرض و وام این پول را برای انجام عمل پیوند تهیه کنیم. تا اینکه دوستان اطلاع دادند یک معلم اهل دانسفهان قصد دارد در اقدامی خیرخواهانه بدون دریافت هیچ هزینهای، یک کلیهاش را به من اهدا کند.
پیوندی باورنکردنی
یک بار آقا سعید را در انجمن بیماران کلیوی ملاقات کردم و بعد از آن هم فقط یکبار قبل از عمل ایشان را دیدم اما بعد از آن تا 15 سال هیچ خبری از اهدا کننده کلیهام نداشتم تا روزی که با هم به برنامه ماه عسل دعوت شدیم. همیشه این موضوع برایم سوال بود که چطور ممکن است فردی به این جوانی حاضر شود یک عضو از اعضای بدنش را اهدا کند و بعد از آن هم هیچ ارتباطی با گیرنده عضو نداشته باشد.
این سوال همیشه همراهم بود تا اینکه در برنامه ماه عسل امسال آقا سعید با توضیح اینکه نمیخواستم روح الله با دیدن من احساس خجالت و شرمندگی داشته باشد یا اینکه خانوادهام از موضوع بویی ببرند علت ارتباط نداشتن با ما را روشن کردند و خیلی مسائل در ذهنم روشن شد.
دیدار بعد از 15 سال
مدتها از عمل پیوند گذشت و من همیشه دوست داشتم اهدا کنندهام را ببینم. به کمک همسر برادرم و با پیگیریهای زیاد توانستیم منزل ایشان را در تاکستان پیدا کنیم. با احتیاط زنگ خانه را زدم. آقا سعید آمدند جلوی در. بعد از حال و احوال پرسیدم من را شناختین؟ گفتند نه. دستم را روی کلیهام گذاشتم و گفتم: من، کلیه، 15 سال پیش....
آقا سعید خیلی شوکه شد و من را بغل کرد.هیچ وقت آن لحظات را فراموش نمیکنم.
بعد از پیوند به ورزش حرفهای روی آوردم
در حال حاضر حدود 6 سال است هر روز یا هر یک روز درمیان به قزوین میآیم و تنیس روی میز تمرین میکنم. به لطف خداوند هیچ مشکلی ندارم و عضو تیم ملی پینگ پونگ نیز هستم. حداقل روزی 3 ساعت تمرین میکنم. حاصل این تمرینات کسب چندین بار مقام دوم و سوم کشوری است.
یکسال پیش به تیم ملی دعوت و چندی پیش هم برای مسابقات اسپانیا انتخاب شدم اما متاسفانه شب اعزام خبر رسید کشور اسپانیا برای ما ویزا صادر نکرده است. این موضوع شکست بزرگی برای من بودم چون به مردمم قول داده بودم با مدال برگردم و حتی جرات آن را نداشتم که از منزل خارج شوم و جوابگوی مردم باشم اما همچنان امیدوارم و با همت و جدیت مضاعف این رشته ورزشی را پیگیری میکنم.
در تمام دوران زندگیام؛ چه زمانی که بیمار بودم و چه زمان بعد از پیوند و دوران نقاهت، از کمکهای انجمن بیماران کلیوی استفاده کردهام. این موضوع در زندگی ورزشیام پررنگتر شد تا جاییکه قبل از مسابقات، برای تامین هزینه ثبت نام و خرید وسایل ورزشی از قبیل راکت و لباس، از کمک انجمن بهره بردم و از این بابت از این نهاد کمال تشکر و قدردانی را دارم.
مسافران برنامه ماه عسل
سعید حاجیزاده با لبخندی که یادآور روزهای خوشی است از چگونگی دعوت به برنامه ماه عسل میگوید: بعد از اینکه مصاحبهام در نشریه آینه جم منتشر شد ما به برنامه "فرمول یک" با اجرای آقای "علی ضیاء" دعوت شدیم. بعد از پخش این برنامه اسم 4 معلم فداکار برای نظرسنجی، در فضای مجازی منتشر شد و از مردم خواستند بهترین گزینه را انتخاب کنند. از بین این 4 نفر من حائز بالاترین رای شدم تا اینکه یک روز مسوول روابط عمومی برنامه ماه عسل برای حضور در این برنامه با ما تماس گرفتند.
بعد از برنامه ماه عسل، لطف مردم به ما خیلی بیشتر شد. همین موضوع باعث شد از اینکه چنین تصمیمی را عملی کردم خیلی خوشحال شوم و امیدوارم نذرهای اینچنینی در جامعه ما بیشتر شود.
و درس این گزارش برای من...
هر وقت از زندگی و کار روزانه به ستوه میآیم و حکمت خداوند در ندادنها و نشدنها برایم سوال میشود، ماجرای سعید حاجیزادهها و روح الله قموشی ها به من و امثال من یادآور میشود که برای رسیدن به اهداف متعالی باید خوب زندگی کرد و مرد تصمیمات بزرگ بود. به امید روزی که فرهنگ بخشیدن برای همیشه مهمان دل مردم عزیزمان شود.