اواخر اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ با پدر مشورت کردم و به ایشان گفتم حالا که مدرک پایان راهنمایی خود را گرفته ام بهتر است که دیگر درس را ادامه ندهم و بروم تهران واستخدام ارتش جمهوری اسلامی و گروهبان شوم .
کد خبر: ۱۰۵۰۱۷۳
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۸ 13 June 2022

به نام خدا

روزی روزگاری                   

  خاطرات غلامعباس حسن پور

 قسمت چهاردهم

اواخر اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ با پدر مشورت کردم و به ایشان گفتم حالا که مدرک پایان راهنمایی خود را گرفته ام بهتر است که دیگر درس را ادامه ندهم و بروم تهران واستخدام ارتش جمهوری اسلامی و گروهبان شوم . 

پدراول مخالفت کرد و سپس گفت پسر جان حالا دیگه مرد شدی هر جور خودت تصمیم بگیری من هم موافق هستم .

 ادامه دادم اگر می توانی یک دستگاه موتورسيكلت دست دوم برای من بخر تا پایه تحصیلی اول دبیرستان را در فرمهین فراهان و در رشته ی علوم تجربی ثبت نام  کنم .

پدرم گفت باشه  ببینم

می توانم با دوهزار تومانی که دارم  موتوری برای تو بخرم ؟

هر چقدر در روستاهای اطراف جستجو کرد نتوانست با پولی که داشت موتوری مناسب برای من خريدارى كند  .

تصمیم گرفتم که بروم تهران و اگر ارتش جمهوری اسلامی استخدام داشت ثبت نام کنم .

رفتم تهران و به مرکز گزینش ارتش مراجعه کردم .

گفتند برو یک ماه دیگر مراجعه کن تا دستور کتبی گزینش از ستاد کل ارتش برسد .

رفتم منزل عمویم حسن آقا .

 یک ماه باغلامرضا پسر مش غلامحسین اشقلی که ایشان بنای ساختمان بود و نسبتی هم با ما داشت ، به کارگری ساختمان مشغول شدم .

ایشان روزی یک وعده غذا و مبلغ هشتاد تومان مزد به من  پرداخت می کرد .

یک ماه بعد رفتم به مرکز گزینش ارتش و ثبت نام کردم و درامتحان کتبی ارتش شرکت و از بین سیصد نفر شرکت کننده نفر پنجم شدم .

امتحان شفاهی را نیز قبول شدم .

تست ورزش را نیز قبول اما در معاینات پزشکی از نظر چشم پزشکی رد شدم چون دو ماه قبل طاسک گندم (سوزنی گل گندم) که در حال خشکی بسیار تیز است واگر به چشم بخورد آسیب جدی  وارد می کند به چشمم خورده بود و بخاطر مشکلی که در چشم چپم ایجاد کرده بود در گزینش ارتش رد شدم .

مدتی که به کارگری ساختمان مشغول بودم  ، روزهای پنج شنبه و جمعه کار بنایی تعطیل بود ، تعطیلات را به  منزل اقوام خود می رفتم .

منزل دختر عمو واقوام پدرم می رفتم .

منزل حاج عباس آقا میرزاخانی که همسر ایشان دختر عمه مادرم بود هم

می رفتم .

و اما بیشتر منزل پسر خاله ام جناب آقای محمد علی واحدی که سا کن چهار راه کوکاکولای تهران  بود می رفتم .

با پسر خاله بیشتر از همه اقوام عیاق  بودم . همسر ایشان خیلی به من محبت می کرد و حتی لباس های مرا  می شست  و اتو می کرد و غذای ماکارونی که خیلی دوست داشتم  پر گوشت درست می کرد کلا دستپخت عروس خاله ام زهرا خانم معرکه بود . بخصوص لوبیا پلو هایش به اندازه تیم ملی عالی بود .

ایشان در منزل آب طالبی خنک برای من درست

می کرد .

پسر خاله ام کارمند بانک بود و جمعه ها که تعطیل بود مرا ترک موتور رکس آبی رنگ  خود گرفته و به بستنی فروشی و سپس به گردش می برد .

دو بار هم برادر و خواهر عروس خاله مهمانی دادند که من را نیز دعوت کردند .

پسر خاله محمد واحدی  فرزند دو ساله ای به نام علیرضا داشت که خیلی شیرین زبان بود.

من علیرضا را دوست داشتم . و بعضی از مواقع به ایشان خوردنی و کادویی کوچک

می خریدم .

ایشان هم ذوق می کرد .

شب هایی که خطر حمله هوایی بود و وضعیت قرمز اعلان می شد و صدای شلیک توپ های ضد هوایی در فضای تهران می پیچید فورا به بالای بام رفته و گلوله های رسام شلیک شده از توپ های ضد هوایی منظره جالبی در آسمان شب ایجاد می کرد را تماشا می کردم و پسر خاله از داخل حیاط منزل صدا

می زد عباس جان  بیا پایین خطرناکه ! شاید گلوله های ضد هوایی موقع سقوط به تو برخورد کنه .

ده روز هم در قهوه خانه یکی از اقوام مادر با دست مزد روزی چهل تومان کار  کردم .

 سپس به عراقیه بازگشتم موقع برداشت محصول بود  در برداشت محصول گندم به پدر کمک‌ کردم .

در طول تابستان مشغول برداشت محصول و کوبیدن خرمن بودم .

پانزدم شهریور با تراکتور مشهدی غلامعباس خرمن را  کوبیده و من ، پدرم و عمویم معروف به داش علی کلش های گندم را با یواشبن آهنی زیر و رو می کردیم به اصطلاح کشاورزان روستا ی عراقیه  لا می انداختیم .

پس از کوبیدن خرمن ، کاه و دانه را یک جا جمع و کپه کردیم و سه روز بعد خرمن را  باد داده و دانه ها را از کاه جدا کردیم .

مقدار گندم مصرفی در طول سال را با طاچه که همان کیسه مخصوص حمل گندم  است را با الاغ به منزل حمل و مازاد آن را  فروختیم .

در آن سال گندم کیلویی ده ریال بود که هر تن گندم هزار تومان می شد البته مبنای اوزان روستائیان بیشتر خروار که معادل سیصد کیلو می باشد بود .

مثلا می گفتند امسال بیست خروار گندم برداشت کردیم .

در آن سال با پول نود خروار  گندم می شد یک دستگاه خودرو پیکان خرید .

ما آنقدر محصول برداشت نمی کردیم که با مازاد بر نیاز مصرف خانواده بتوانیم یک دستگاه موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ که پنج هزار تومان بود را بخریم .پاییز آن سال در  دبیرستان شهید مطهری فرمهین ثبت نام و مشغول تحصیل شدم .

یک ماه بعد به اراک مهاجرت کردیم که پرونده تحصیلی خود را گرفته و به مدرسه ی شهید مطهری اراک انتقال دادم .

و سرکلاس حاضر می شدم و زمانی هم که جبهه بودم فقط در امتحانات حاضر شده و تا دوم دبیرستان ادامه دادم و سپس به دانشسرای مقدماتی  تربیت معلم رفته که وارد سپاه شدم و دیگر جنگ‌ و جبهه اجازه نداد که درکلاس های دانشسرا حاضر شوم و فقط برای شرکت درامتحانات به دانشسرا مراجعه می کردم .

خاطره ادامه دارد...

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار