اوایل بهار سال ۱۳۶۴ پس از اتمام عملیات بدر به اتفاق همرزمان به اراک بازگشتم .
کد خبر: ۱۰۵۵۸۸۰
تاریخ انتشار: ۲۱ تير ۱۴۰۱ - ۱۸:۱۹ 12 July 2022

به نام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت سی و چهارم

اوایل بهار سال ۱۳۶۴ پس از اتمام عملیات بدر به اتفاق همرزمان به اراک بازگشتم .

چند روزی در مرخصی به سر برده و در کنار خانه و خانواده خود در خدمت پدر و مادر بودم و بعد از اتمام مرخصی خود را به سپاه اراک معرفی و در قسمت ترابری به عنوان راننده سبک مشغول به کار شدم .

در آنجا کار بنده به صورت شیفت ۲۴ ساعته بود .

یک شبانه روز در محل کار حضور و شبانه روز بعد را در منزل به سر می بردم .

کارم طوری بود که هر ماموریتی از طرف سپاه ابلاغ می‌شد می‌بایست به عنوان راننده که آن موقع پیکان سفید رنگی در اختیارم بود ، انجام وظیفه نمایم .

در عملیات بدر با جوانی آشنا شدم به نام آقای محمد کودزری فراهانی آن جوان از اقوام دور پدر بنده بود .

و من خیلی شیفته اخلاق و منش آن جوان شده بودم . ایشان در گردان امام حسن مجتبی (ع) در عملیات بدر آرپی جی زن بود.

ایشان بسیجی شجاع و متدینی بود .

اول فروردین ماه سال ۱۳۶۴ یکی از اقوام کودزری خانواده ما را به جشن عروسی پسرش در روستا ی کودزر فراهان   دعوت نمود .

به روستای کودزر جهت شرکت در جشن عروسی رفتیم .

مادرم دختری را در آن روستا برای من در نظر گرفت .

آن دختر خواهر آقای محمد کودزری بود .

مادر آن دختر نیز ما را به منزل خود دعوت نمود البته من نمی دانستم که مادرم به فکر من است و می خواهد برای من همسر انتخاب کند .

وقتی به اراک برگشتیم . متوجه شدم که پدر و مادرم با یکدیگر در مورد دختری صحبت می کنند .

موقع خواب بود که پدرم   گفت مش غلام عباس نمی خواهی ازدواج کنی؟

گفتم پدرجان هنوز که جنگ است و تکلیف من مشخص نیست و اگر ازدواج کنم

می ترسم که ازدواج در اعزام من به جبهه مشکل ایجاد کند .

پدرم گفت پسر جان این همه رزمنده متاهل و عائله مند به جبهه ها می روند و همسران آنها هم تحمل می کنند ، شما هم مثل آنها !

ازدواج سنت پیامبر اکرم صلوات الله علیه است و تو هم که در سن ۲۱ سال هستی باید به این سنت عمل کنی .

گفتم پدر جان حالا بفرمایید که آن دختر چه کسی است ؟

جواب داد .

مشهدی حسین پسر مشهدی اصغر چراغعلی را

می شناسی؟

گفتم کدام مشهد حسین ؟

گفت شوهر خانم بست دختر سکینه خانم ، دختر عموی من .

آنکه شب بعد از عروسی رفتیم منزلشان و شب را در منزل آنها خوابیدیم .

گفتم آهان پدر محمد کودزری را می گی ؟

گفت بله .

گفتم برادرش خیلی پسر خوب و مومنی است و حتماً خواهرش هم مثل برادرش پایبند به انجام واجبات

می باشد .

پدر گفت :

بله آن ها خانوادگی همه مومن هستند .

گفتم بابا من خجالت می کشم به خواستگاری بیایم .

خودت زحمت بکش برو کودزر و با یکی از پسر عموهایت به منزل آنها برو

و دختر را ببین .

اگر پسند کردی برای من خواستگاری کن .

پدرم گفت باشه و ادامه داد .

نمی خواهی تو بیایی و دختر را ببینی؟ .

گفتم اگر آن دختر مثل برادرش باشد دیگر دیدن ندارد.!

از نظر من پسند است .

پدرم روز بعد به روستای کودزر رفت و با خانواده دختر صحبت کرد .

آنها نیز گفته بودند عمو ولی ما دخترمان را به چه کسی بدهیم که از عباس شما بهتر باشه ؟!

طبق رسم و رسوم روستای کودزر قردادی را تنظیم و مهریه را هم تعیین کرده بودند .

پدرم بنده را در جریان گذاشت ولی من دوست داشتم که از نقطه نظر تفکرات انقلابی آن دختر را سنجیده و نظر آن دختر را نیز درباره خود ، شغل پاسداری و اینکه من مرد جنگ هستم بدانم .

پدرم گفت :

پسر جان آخه یک دختر پانزده ساله چیزی سرش نمیشه که بخواهی اصول دین از او بپرسی !

من هم قبول کردم و با پدر ، مادر و عموی بزرگ خود به منزل آنها رفته و صحبت مراسم عقد را مطرح کردیم .

آنها مقداری شیرینی و نبات به نشانه جواب آری طبق رسم روستا به من دادند و در بیست و دوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۴ اینجانب عباس حسن پور ۲۲ ساله و فاطمه خانم ۱۵ ساله به عقد یکدیگر درآمدیم و خطبه عقد را حاج آقا آهنگران که آن موقع مسئول بنیاد شهید اراک بودند جاری ساختند

خاطره ادامه دارد…

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار