ائلیاز قربانزاده داستان نویس نونهال:
داستان نوشتن آدم را زنده نگه می دارد
ائلیاز قربانزاده، نونهالی که نهال آرزوهاشو در مسیر جوهر سیاه قلم کاشته تا بارور شود. به امید اینکه این نهال زیبا و ارزشمند به بار نشیند و برگهای زرینی برای سرزمین غریب ادبیات شهر ما بیافریند.
خبرنگار ما در زیر گفتگویی صمیمی و خواندنی از ائلیاز قربانزاده این نویسنده توانای نونهال اردبیلی تهیه کرده که بی شک خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
ائلیاز معنی اسمت چیه؟
پدرم میگه نویسندهی ایل، مادرم هم میگه بهار ایل.
حال تو نویسندهی ایل هستی یا بهار ایل؟
به نظر خودم اول بهار ایل، چون در خانوادهی پدرم اولین نوه هستم، بعد امیدوارم نویسنده ایل شوم.
مقامی که در نویسندگی به دست آوردی چه بود ائلیاز؟
در بخش زیر 17 سال، نفر سوم جشنوارهی کشوری «افسانهها» شدم. نفر اول و دوم 17 و 15 سال داشتند. من 12 ساله بودم.
اسم داستانت چه بود؟
سفری در جنگل
میتوانی خلاصهای از داستانت را بگویی؟
پدر و مادر «بیلن» برای اینکه او را در روز جشن تولدش غافلگیر کنند به سفری در جنگل میروند. بیلن در این سفر با موجودات فضایی روبرو میشود و با زدن یکی از آنها فرار میکند. پدر و مادر حرفش را باور نمیکنند. فردای آن روز خانهی بیلن به دست فضاییها به هم ریخته میشود. پدر بیلن پلیس است و به پسرش یک اسپری فلفل داده است. بیلن به کمک پدر و مادرش که حالا حرفش را باور کردهاند با فضاییها مبارزه میکنند و پیروز میشوند.
برای نوشتن داستان پدر و مادر هم کمکت کردند؟
نه اصلا. پدرم میخواست داستان را ویرایش کند و چند نظر داشت اما من قبول نکردم. میخواستم همان داستانی که خودم نوشتم به جشنواره فرستاده شود. اما کاش اجازه میدادم نگاهی بیندازد چون نقطه نگذاشته بودم. آن روزها یک ناشر چند داستان پدرم را رد کرده بود. به پدرم گفتم: اگر داستان مرا هم ویرایش میکردی داستان من هم رد میشد. انگار خیلی ناراحت شد البت من عذرخواهی کردم.
مراسم اهدای جوایز جشنواره چهطور بود؟
شلوغ بود. خیلی کیف داشت. با هوشنگ مرادی کرمانی و فرهاد حسنزاده عکس یادگاری گرفتم. رفیع افتخار یکی از دوستان پدرم را دیدم. داستان او در بخش بزرگسال برنده شده بود. خیلی خوشحال بودم. از من خواستند سال آینده هم در جشنواره شرکت کنم. هیجان زده بودم. نمیدانستم نفر چندم هستم.
ائلیاز کتاب میخوانی؟
بله حتما، این تابستان کمتر کتاب خواندم اما قبلا زیاد میخواندم
مگر قبلا چهقدر کتاب میخواندی؟
تابستان دو سال پیش طرح خواندن 200 کتاب در 100 روز را با برادرم ایلیا اجرا کردیم. تابستان سال پیش هم طرح 150 کتاب در 100 روز را اجرا کردیم. تمام کتابهای گروه سنی خودمان را خواندیم و بهترین کتابخوان کانون شدیم. این تابستان کم کتاب خواندیم.
چرا الان کم کتاب میخوانی؟
الان کتاب و داستانهای انگلیسی میخوانیم. این کتابها را نمیتوان تند تند خواند. نمیشود هر روز دو کتاب خواند چون لغتهای سخت دارد و باید هی دیکشنری را باز کنم و دنبال معنی لغت بگردم.
پدر و مادرت در خانه کتاب میخوانند؟
بله. پدرم را بیشتر در حال داستان خواندن میبینم. مادرم را بیشتر در حال شعر خواندن. بعضی وقتها هم چهار نفری کتاب میخوانیم. شعر را بیشتر چهار نفری میخوانیم و با آهنگ شعر دست میزنیم. خیلی خوش میگذرد.
وقتی آنها کتاب میخوانند چه احساسی داری؟
حس خوبی است. وقتی آنها کتاب میخوانند من احساس دانایی میکنم، چون میدانم هر چه یاد گرفتهاند به من هم یاد خواهند داد.
خودت در مورد کتاب خواندن چه نظری داری؟
کتابخوانها آدمهای خوبی هستند. من کتابخوانهای زیادی میشناسم که همه خوب و مهربان هستند. اگر همه کتابخوان میشدند در دنیا جنگ اتفاق نمیافتاد. کتاب برای آرامش خیلی خوب است وقتی یک کتاب میخوانم و میبینم نویسنده مفهوم خوبی را در داستان مخفی کرده وقتی آن را پیدا میکنم خیلی لذت میبرم.
در مورد داستان نوشتن چی؟
داستان نوشتن آدم را زنده نگه میدارد. مثل شل سیلور استاین که احساس میکنم زنده است و در خانهی ما زندگی میکند. یوسف علیخانی، یوسف قوجق، عباس جهانگیریان، غلامرضا بکتاش، حسن دولتآبادی، رضا کاظمی از بهترین دوستان من هستند. خیلی دوست داشتنیاند. صحبت کردن با آنها خیلی لذتبخش است. داستان نویسها را دوست دارم. داستان نوشتن را هم دوست دارم. مجید عمیق مترجم است او هر وقت کتابی ترجمه کرد برای من میفرستند که خیلی ذوقزده میشوم.
برای داستان نوشتن چه کار باید کرد؟
برای داستان نوشتن اول باید کتاب خواند. یعنی باید خیلی کتاب خواند. بعد باید دنبال یک موضوع خوب گشت. باید اول داستان را خوب شروع کنیم.
چه نوع کتابهایی را دوست داری؟
اول کتابهای علمی را دوست دارم در مورد ستارهها و سیارهها و دایناسورها و حیوانات، بعد کتابهای داستان را دوست دارم، کتابهایی که موضوع خوب داشته باشند و زیاد باشند.
داستان نوشتن را کجا یاد گرفتهای؟
همیشه پدر و مادرم را در حال نوشتن میبینم، من هم دوست دارم بنویسم. البته نوشتن را یاد نگرفتهام دارم یاد میگیرم.
کجا یاد میگیری؟
عضو مکاتبهای کانون پرورش فکری هستم. در کارگاه ادبی و تفکر خلاق هم شرکت کردهام البته چند جلسه. بیشتر از پدر و مادرم یاد میگیرم.
خاطرهای از نوشتن یک داستان داری؟
پدرم یک داستان در مورد کارهای من نوشته است به نام «من و پیشگوییهای پدرم». این داستان هر شماره در مجلهی کیهان بچهها چاپ میشد. این داستان هم گریه دارد هم خنده. در آن داستان ماشین میزند و پایم میشکند، از روی سطل میافتم و دماغم میشکند، با آتش دماغم را میسوزانم همهی اینها واقعی است و هم خنده دارد هم گریه.
خاطرهای از نوشتن خودت چی؟
بهترین خاطرهام همان جشنوارهی افسانهها بود.
میخواهی در آینده چه کاره شوی؟
پرواز را دوست دارم میخواهم از آسمان دنیا را ببینم دوست دارم خلبان شوم. یک خلبان نویسنده.
کدام نویسنده خلبان بود؟
اگزوپری همان کسی که شازده کوچولو را نوشت.
بازی کامپیوتری هم انجام میدهی؟
با تبلت بازی میکنم. پدرم سعی میکند مرا قانع کند که بازی نکنم، اما من فکر میکنم قانع نخواهم شد فقط به پدرم قول دادهام کم بازی کنم.
چهقدر تلویزیون تماشا میکنی؟
هیچی!
یعنی چی؟
یعنی در خانه تلویزیون نداریم.
سخت نیست تلویزیون تماشا نکردن؟
اصلا سخت نیست. مادرم کارتونهای خوبی میخرد و با هم توی لپتاپ نگاه میکنیم.
میتوانی چند تا از کتابهای خوبی که خواندهای را نام ببری؟
درخت بخشنده. دفتر خاطرات پسر لاغرو.
با آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون برای ائلیاز قربانزاده عزیز و تمامی نویسندگانی که برای سرافرازی میهن عزیزمان ایران در عرصه فرهنگ و هنر قلم میزنند.