به گزارش تابناک قم، مادر شهید زین الدین از خاطرات مهدی برایمان نقل می کند و برایمان از روزها و سال هایی صحبت می کند که قلب مهدی نه برای خودش بلکه برای امام و انقلاب می تپید.
- تو دبيرستان درس ميخوند كه حزب منفور رستاخيز تشكيل شد. به زور از مردم عضو میگرفتند، اومده بودند سر كلاس از اينها ثبت نام كنند، قبول نكرده بود. اومدن پيش من گفتند: براي سابقه شما بد ميشه، بگيد قبول كنه. گفتم: مگه نميگيد آزاديه؟ خب نميخواد قبول كنه. هر كاري كردند موفق نشدند رضايتش رو جاب كنند از دبيرستان اخراجش كردند.
- با آيت الله مدني خيلي مأنوس بود. مسجد كه ميرفتيم بعد ازنماز ايشان سخنراني ميكردند. وقتي از منبر پايين ميآمدند، آقا مهدي و دوستاش دورش مينشستند و شهيد مدني براي ايشان موعظه ميكردند. وقتي با اين نوجوانها صحبت ميكردند خم ميشدند و سرشون رو پايين ميآوردند ؛ نفسشون ميخورد به نفس اين بچهها و اينها رو اينطور تربيت ميكردند.
- از چهار دانشگاه فرانسه براش دعوتنامه اومده بود. يه شب رفته بود تهران تا با يكي از دوستاش كه از پاريس اومده بود، مشورت كنه كه براي تحصيل چه وسايلي رو با خودش ببره. دوستش گفته بود: من سه ساله در فرانسه درس ميخونم، خدمت حضرت امام رسيدم، فرمودند: شما برگرديد ايران، آنجا بيشتر به وجودتان نياز است. با آيت الله جنتي در ميان گذاشت ايشان هم تأييد كردند. از رفتن منصرف شد. موند تو تظاهرات شركت كنه.
- گفتم: ميتوني هماهنگ كن عقدتون رو حضرت امام بخونه، موقيتش رو هم داري. گفت: مادر، امام رهبر دنياي اسلامه، من به خودم اجازه نميدم چند دقيقه وقت كسي رو كه بايد دنيايي رو رهبري كنه بگيرم. صيغة عقد رو كس ديگهاي هم ميتونه بخونه.
- «بچهها آقا مهدي اومده»
وقتي اين خبر توي لشگر پخش ميشد بچهها كيف ميكردند. همه منتظر ميموندند تا موقع نماز كه بعدش سخنراني كنه.
پير و جوان از سر و كول هم بالا ميرفتند يه بار ببيننش، تنها سخنراني بود كه همه تا آخرش مينشستند. بعضيها هم ميرفتن دم در دژباني ساعتها زير آفتاب مينشستند فقط به عشق اينكه آقا مهدي رد شدني ببيننش.
- تو دنيا سابقه نداره كه يه جوان بيست و سه ساله بشه فرمانده لشكر. اون هم لشكري مثل لشكر17 علي بن ابي طالب عليه السلام. همه ميدونن هر جايي مستقر ميشد زبانزد ميشد، حتي عراقيها وقتي ميفهميدن لشكر 17 مستقر شده راديوهاشون شروع ميكردند به بد و بيراه گفتن. از بس ترس و وحشت برشون ميداشت.
- يك شب اومد تو سنگر ما، از قيافهاش پيدا بود خيلي خسته است. من بودم و چند تا نيروي ديگه كه يكي دوتاشون تازه آمده بودند و آقا مهدي رو نميشناختند. چند دقيقهاي نشست، بلند شد و وضو گرفت و ايستاد براي نماز. يكي از نيروهاي تازه وارد منو صدا زد و با تعجب پرسيد: چي شده؟! گفتم: چطور مگه؟! گفت: چرا اينقدر داره گريه ميكنه؟ گفتم: اين هر موقع نماز ميخونه همين جوريه.
- هر جا كار خيلي سخت ميشد به ايشون پناه ميبرديم و ايشون هم به قرآن. معمولاً هم كه تفأل ميزد آيهاي متناسب با شرايط مياومد.
شرايط هوا براي عمليات مساعد نبود، عمليات هم بايد انجام ميشد. داشت ميرفت قرارگاه كه تصميم نهايي رو براي انجام عمليات بگيرند. گفتم: تا كي بايد اينجا باشيم؟ هوا داره بدتر ميشه، چكار بايد بكنيم؟ دست برد تو جيب پيراهن و قرآن جيبش رو در آورد:
«وَ لَبِثُوا في كَهفهِم ثَلاثُ مأه سِنينَ وَ ازدادُوا تِسعاً. قُل اللهُ اَعلمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غيبُ السمواتِ و الارضِ...»
اين هم جواب شما، خوبه؟
- نوبت پُستم تمام شد، هر چي منتظر شدم پُست بعدي نيومد. رفتم سنگر بيدارش كردم. اون هم بلند شد وفت سر پُست. صبح با سر و صداي بچهها بيدار شدم، ميگفتن: چيكار كردي؟ گفتم: چطور؟! گفتن: ديشب آقا مهدي رو فرستادي براي نگهباني. بندة خدا شب دير اومده بود، جا نبوده همون دم در سنگر خوابيده بود، بعد هم كه توي تاريكي فكر كردم نفر بعديه بيدارش كردم هيچي نگفت. تا صبح تنهايي نگهباني داده بود.
- از اين منطقه به اون منطقه. از اين جلسه به اون جلسه. معمولاً هم خودش رانندگي ميكرد. من هر وقت بغل دستش مينشستم اينقدر با پام فشار ميآوردم كف ماشين كه احساس ميكردم زير پام سوراخ شده.
منبع: قم فردا